عشق یعنی پاک ماندن در فساد// آب ماندن در دمای انجماد//در حقیقت عشق یعنی سادگی
در روزگاران قدیم عالمی بود که به زهد و پارسایی معروف بود شنید که مردم دهکده ای به جای پرستش خداوند درختی را میپرستند .تصمیم گرفت به آنجا برود و ضمن قطع کردن درخت ، مردم را نیز به راه راست هدایت کند او پیاده به راه افتاد و مسافتی طولانی را پیمود در بین راه برای رفع خستگی زیر درختی نشست ناگهان شیطان که خود را به شکل پیرمردی درآورده بود ظاهر شد و از هدف سفر عالم پرسید وقتی هدفش را فهمید شروع به فریب دادن وی کرد و گفت که چرا بیهوده خودت را اذیت میکنی و آذار میدهی و ...
مرد عالم عصبانی شد و جستی زد و با شیطان درگیر شده و کمر او را به خاک رساند و تبر را برداشت تا گردن وی را قطع کند شیطان به او پیشنهاد کرد که اگر گردن مرا نزنی و از راهت بازگردی من هر شب سکه ای طلا زیر بالش تو خواهم گذاشت.مرد قبول کرد و رفت به شهر خودش .
شب اول خوابید صبح بلند شد و سکه ای طلا زیر بالش خود دید و خوشحال به بازار رفته و آنروز را به خوشی گذراند .صبح روز دوم هم سکه ای زیر بالش او بود و آنروز را نیز به خوشی گذراند روز سوم که از خواب بیدار شد سکه ای ندید و عصبانی تبر را برداشته برای قطع درخت به سفر رفت در راه باز شیطان به سراغ او آمده و منعش کرد مرد عالم گفت که تو به قول خود عمل نکرده ای من هم مجبورم درخت را قطع کنم سپس شروع به مبارزه با شیطان کرد اما به راحتی شکست خورد و شیطان روی سینه او نشست و به او گفت دفعه ی قبل هدف تو خدایی بود و توانستی مرا شکست دهی اما چون این دفعه هدفت خدایی نبود شکست خوردی و سپس سر مرد به ظاهر عالم را از تنش جدا نمود.